لب گودال زمین خورد و به دریا افتاد
آنقدر نیزه تنش دید که از پا افتاد
سنگی ها از همه سو سمت عمو آمده اند
یک نفر در وسط معرکه تنها افتاد
لب گودال زمین خورد و به دریا افتاد
آنقدر نیزه تنش دید که از پا افتاد
سنگی ها از همه سو سمت عمو آمده اند
یک نفر در وسط معرکه تنها افتاد
دردی به سینه هست که خاکسترم کند
در دستهای محکم تو مضطرم کند
خشکم کند به شعله ی این داغ ماندنم
لا ابرهای اشک بیاید ترم کند